مداح اهل بیت (ع) حاج محمد هادی طیبی

نغمه سرایان استان مرکزی

مداح اهل بیت (ع) حاج محمد هادی طیبی

نغمه سرایان استان مرکزی

مداح اهل بیت (ع) حاج محمد هادی طیبی

مدیریت وبلاگ

تقویم ساعت

نویسندگان

مانده بودم چه بگویم بخدا این نوزاد
دختری بود که صد آینه آقایی داشت

عشق باباست به دختر همه اش کار دل است
بی سبب نیست که بابا تب بالایی داشت

یاسمن منتظر آمدن دلبر بود
علت این بود اگر دیده دریایی داشت

یک نفرگفت حسین آمد و او غوغا کرد
ناگهان دیده نورانی خود را واکرد

آمده آینه حضرت زهرابشود
آمده زینت جان و دل بابا بشود

دختر فاطمه و ام ابیهای علیست
پس عجب نیست که او زینب کبری بشود

نام زینب که می آید به خدا جا دارد
کوه دریا شود و موج زنان پا بشود

می تواند همه دم با نظر فاطمی اش
هرکسی را که نظرکرد مسیحا بشود

شب میلاد قرار دل ارباب حسین
نامه ام را برسانید که امضا بشود

این چنین دختری از فاطمه باید هم که
آبروی نسب آدم و حوا بشود

شوری افتاده به هردل که بیانش سخت است
هرکسی نوکر زینب بشود خوشبخت است

او که عشق پدر حضرت زهرا را داشت
خلق و خوی پسر حضرت زهرا را داشت

متولد شد و شیرینی این دنیا شد
آنکه نامش شکر حضرت زهرا را داشت

به دل حیدر کرار جلایی بخشید
آنکه نامش اثر حضرت زهرا را داشت

ازبزرگی نگاهش همگی فهمیدند
اینکه زینب جگر حضرت زهرا را داشت

مرتضی مست خدا شدکه گلش را بویید
دید عطر سحرحضرت زهرا را داشت

ازگدا پروری و خانمی اش شد معلوم
اینکه دستش هنر حضرت زهرا را داشت

بی سبب نیست که زهرا می کوثر می خواست
ازخدای خودش این مرتبه دختر می خواست

دختر شیرخدا آینه شیرخداست
دختر فاطمه والله که دریای حیاست

بعد زهرا بخدا در ادب و علم و حجاب
پرچم زینب کبراست که خیلی بالاست

زینب آن بانوی با عزت و والایی که
یکی از پابه رکابان حریمش سقاست

جگری نیست کسی را که کشد معجر او
چون که او بنت علی شیرزن کرببلاست

آنقدر مثل پدر مست خداوند شده
که شهادت همه جا درنظر او زیباست

وای اگر قصد کند خطبه بخواند زینب
زود ثابت بکند دشمن زینب رسواست

از لب خطبه او در و گهر می ریزد
تیغ بردارد اگر یکسره سر می ریزد

دست او بسته شد و حوصله او سر رفت
لب گشود و همه گفتند علی منبر رفت

گفت لاحول ولا قوه الا بالله
همه گفتند که مولابه سوی خیبر رفت

همه گفتند که او تیغ دمش حیدری است
ذهن ها سوی سخن پروری حیدر رفت

ذوالفقاری که به لب داشت در آمد زغلاف
خطبه آغاز شد و آبروی لشگر رفت

آنقدر گفت که افتاد یزید از تختش
آنقدر گفت که شیطان زمانه در رفت

آنقدر گفت که دلهای همه روشن شد
آنقدر گفت که اشک همه آنجا سر رفت

ناگهان در وسط گریه و اشک مردم
مردی از جای پرید و طرف یک سر رفت

چشم زینب به سرسوخته یار افتاد
فکر آن روز که رفته سربازار افتاد

شاعر :مهدی نظری

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی